کد مطلب:260316 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:299

داستان حضرت نرجس
داستان حضرت نرجس در كتاب «كمال الدین» نوشته شیخ صدوق و كتاب «غیبت» از شیخ طوسی نقل شده است. اكنون مضمون این داستان نقل می گردد:

بشر بن سلیمان از فرزندان ابو ایوب انصاری و از پیروان خاص و همسایه ی حضرت هادی علیه السلام در شهر سامرا بود. او نقل می كند: روزی كافور از خدمتگزاران حضرت نزد من آمد و گفت: امام شما را به حضور طلبیده است.

وقتی به خدمت آن بزرگوار رسیدم روی به من كرد و فرمود: ای بشر بن سلیمان! تو از فرزندان انصار هستی؛ ولایت و محبت ما اهل بیت رسول خدا همیشه در میان شما بوده است. و این امر از زمان محمد صلی الله علیه و آله و سلم تا حال ادامه دارد و شما پیوسته مورد اعتماد و اطمینان ما بوده اید؛ و من تو را برای انجام كار مهمی انتخاب می كنم. انجام این كار برای تو كه یار صدیق و با وفایی هستی، فضیلتی خواهد بود كه به خاطر آن از سایر پیروان و شیعیان اهل بیت رسول خدا در ولایت ما سبقت می گیری و به ارج و احترامی خاص دست می یابی.

آنگاه فرمود: ای بشر! اینك امری بس بزرگ در كار است، اگر چه تا كنون پنهان مانده است، ولی من شما را درباره ی آن آگاه می كنم. ای بشر، هم اكنون تو را برای خریدن كنیزی مأمور می كنم و به دیاری می فرستم.

آنگاه نامه ای زیبا به خط مبارك خویش با لغات فرنگی نوشتند و مهر شریف خود را بر آن زدند. وقتی نامه آماده شد، حضرت كیسه ی زری بیرون آوردند كه در آن



[ صفحه 394]



دویست و بیست اشرفی بود. سپس روی به من كردند و فرمودند: ای بشر! این كیسه ی زر و نامه را بگیر و هم اینك به سوی بغداد روانه شو؛ و در صبح فلان روز در كنار پل (بغداد) حاضر شو. وقتی كشتیهای حیران به ساحل رسیدند، عده ای كنیزكان را در آن كشتیها خواهی دید. و همچنین جمعی از خریداران را كه وكیل امرای بنی عباس هستند و نیز افراد كمی از جوانان عرب را در آنجا می بینی كه دور اسیران و كنیزكان حلقه زده اند.

شما نیز در آن گروه قرار گیر و از دور نظاره گر باش. طولی نخواهد كشید كه به برده فروشی به نام عمر بن یزید برخورد خواهی كرد.

در آنجا باش و در تمام روز آن برده فروش را تحت نظر داشته باش و لحظه ای درنگ نكن. چرا كه او برای مشتریان، خدمتكاری را حاضر خواهد ساخت كه برای او چنین صفاتی وجود دارد. سپس حضرت تمام خصوصیات او را برای بشر بن سلیمان بیان فرمود: ای بشر، آن كنیزك دو جامه ی حریر زیبا پوشیده است و از نگاه كردن به مشتریان امتناع می ورزد و سر بر زیر دارد و از نگاه كردن به دیگران خودداری می كند. سپس از آن زن صدایی با زبان رومی می شنوی و فریادی كه او به خاطر قرار گرفتن در آن موقعیت از روی ناراحتی سر می دهد: وای كه پرده ی عفت و حرمتم دریده شد.

سپس یكی از خریداران خواهد گفت: من این برده را خریدارم و سیصد اشرفی برای وی می پردازم زیرا پاكدامنی او مرا راغب تر گردانید. سپس آن كنیزك به زبان عربی به آن شخص خریدار خواهد گفت: ای مرد عرب! اگر تو در چهره و لباس حضرت سلیمان بن داود قرار گیری و چون او پادشاهی مقتدر باشی و بر تخت و اریكه جاه و شكوه و سلطنت نشینی و جهان از آن تو باشد، من هرگز رغبتی به تو نخواهم داشت، پس مبادا طمع ورزی و مال خویش را در این راه تباه سازی.

سپس برده فروش روی به كنیزك می كند و می گوید: پس من چه كنم، در حالی كه تو به هیچ مشتری راضی نمی شوی. خودت بگو برای فروختن تو چه



[ صفحه 395]



چاره ای بیندیشم؟

او به برده فروش می گوید: چرا در این كار عجله می كنی؟ باید خریداری بیاید كه دل من به او رغبت نشان دهد و من اعتماد لازم به وفاداری و دیانت او پیدا كنم و او را سزاوار بدانم.

در این هنگام تو به نزد او برو و بگوی: من نامه ای همراه دارم كه بزرگی از روی لطف نوشته است، و این نامه با زبان و واژگان فرنگی تهیه گردیده است و صاحب نامه كرم و بزرگواری و سخاوت و وفاداری و بزرگی خود را وصف كرده است.

آنگاه نامه را به او بده و دعوت كن كه آن را بخواند و بگوی اگر تو بخواهی، من وكیل او هستم و از جانب او می توانم تو را از این برده فروش خریداری كنم.

بشر بن سلیمان می گوید: آنچه را كه حضرت امام علی النقی علیه السلام خبر داده بود، همه ی آنها عینا واقع شد و آنچه فرموده بودند انجام دادم و در ساحل به انتظار نشستم. تا اینكه آن لحظه معین فرا رسید و در فرصت معلوم نامه را به او عرضه داشتم. وقتی به نامه ی حضرت نظر افكند و خط امام را مشاهده كرد، بسیار گریست، سپس رو به عمر بن یزید كرد و گفت: مرا به صاحب همین نامه بفروش. و چند بار سوگند یاد كرد و گفت: اگر مرا به این فرد نفروشی، خود را نابود خواهم كرد.

پس من با برده فروش در مورد پرداخت اشرفی گفتگوی زیادی انجام دادم. تا اینكه آن مرد به همان قیمت دویست و بیست اشرفی كه حضرت امام علی النقی علیه السلام به من داده بودند، راضی شد. كیسه ی زر را به او دادم و كنیزك را تحویل گرفتم. در این هنگام وی بسیار شاد و خندان شد. من به همراه او به سمت حجره ای كه در بغداد اجاره كرده بودم حركت كردیم.

در بین راه وی نامه ی امام علیه السلام را پیوسته بیرون می آورد و می بوسید و آن را بر دیدگان و صورت خویش می گذارد و اشك شوق می ریخت.



[ صفحه 396]



من از این رفتار بسیار تعجب كردم و گفتم: ای بانو! تو نامه ای را می بوسی و بر دیده می گذاری و برای آن خوشحالی كه هنوز صاحب نامه را ندیده ای و نمی شناسی.

او تعجب می كند و از بشر می خواهد كه به سرگذشت زندگی اش گوش فرا دهد:

ای بشر بن سلیمان! من ملیكه دختر یشوعا و فرزند قیصر روم هستم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون الصفا، وصی حضرت عیسی علیه السلام است.

روزی از روزها جد من قیصر روم خواست كه مرا به ازدواج فرزند خویش درآورد و در آن زمان سن من سیزده سال بیش نبود. قیصر از نسل حواریون حضرت عیسی علیه السلام و علمای نصاری و عابدان ایشان و سیصد مرد از صاحبان منزلت و هفتصد تن از صاحبان قدرت و چهار هزار نفر از بزرگان و امیران لشگر و سرداران و بزرگان سپاه و سركرده های قبایل را در قصر خود جمع كرد و دستور داد تختی را حاضر كردند كه در دوران پادشاهی خود به لوح های جواهر مرصع شده بودند؛ سپس آن تخت پر شكوه را بر فراز چهل ستون قرار دادند. آنگاه بتها و چلیپاهای خود را بر بلندیها نهادند و بعد برادر زاده ی خویش را بر بالای تخت نشاند. سپس كشیشان كتابهای انجیل را به دست گرفتند كه بخوانند.

هنوز آوای كشیشان بر نخاسته بود كه نهیبی همه جا پیچید و همه ی بتها سرنگون شدند و بر زمین افتادند و پایه های تخت زرین ویران شدند و تخت جاه بر روی زمین فرو ریخت و پسر برادر ملك از آن بر زمین افتاد و بی هوش شد.

در همین هنگام رنگ چهره ی كشیشان تغییر كرد و بدن اعضای حاضر در محفل به لرزه افتاد و ترس پیكرشان را فرا گرفت. آنگاه بزرگ كشیشان به جد من گفت: ای پادشاه! همه ی ما را به خاطر این اتفاق شومی كه افتاده است عفو كن؛ چرا كه این امر دلالت می كند كه دین مسیحی به زودی زایل می گردد.

جد من این اتفاق را به فال بد گرفت و خشم در چهره اش نمایان شد. اما بار



[ صفحه 397]



دیگر به دانشمندان و كشیشان دستور داد كه تخت را بر پا كنند و بتها و چلیپاها را به جای خود نهند و بارگاه را به نظم اول برگرداند. آنگاه امر كرد كه پسر برادر دیگر را در مجلس حاضر كنند و مرا به ازدواج او درآورند تا سعادتمندی این برادرزاده سبب شود كه نحوست از آن برادر بدبخت دور گردد.

به همین فرمان، مجلس دیگری دوباره بر پا شد. و برادر دیگر را بر بالای تخت نشاندند و كشیشان شروع به خواندن انجیل كردند. هنوز از صدای زمزمه شان لحظاتی نگذشته بود كه بار دیگر بتها و چلیپاها و تخت سرنگون شدند، و همان حالت قبلی تكرار شد و نحسی این برادر با برادر دیگر همراه گردید!

بزرگان و حاضران در مجلس از علت اسرار این حادثه آگاهی نیافتند. و نیز نفهمیدند كه این واقعه جنبه نحوست ندارد و به این دو برادر ارتباطی ندارد. بلكه این واقعه یك سرور عدالت از عالم غیب است كه نوید سعادت برای جامعه ی آینده را به همراه دارد... با رخداد این دو حادثه عجیب و حیرت آور، بزرگان و حاضران در جلسه پراكنده شدند و جد من در نهایت افسردگی به قصر خویش بازگشت.

چون شب فرا رسید به خواب رفتم، چندی نگذشت كه در دنیای خواب دیدم حضرت مسیح علیه السلام و شمعون و جمع دیگری از حواریون در قصر جدم گرد آمده اند و منبری از نور بر پا كرده اند كه عظمت و بلندی این منبر چنان بود كه گویا تا سقف آسمان را فراگرفته است. این منبر نور را در همان جایی قرار دادند كه تخت پادشاهی جدم را در آنجا نهاده شده بود.

آنگاه حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم با وصی و دامادش حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام و جمعی دیگر از امامان علیهم السلام قصر را با نور قدوم خویش منور كردند. سپس حضرت مسیح علیه السلام با ادب و احترام جهت بزرگداشت ایشان به استقبال حضرت ختمی مرتبت شتافتند و مسیح دست در گردن آن حضرت قرار داد.



[ صفحه 398]



پس از مدتی حضرت محمد فرمود: ای روح الله! من به اینجا آمده ام كه ملیكه فرزند جانشین تو شمعون را برای فرزند خویش خواستگاری كنم؛ به همسری آن فرزندم كه بزودی به امامت خواهد رسید. (یعنی امام عسكری علیه السلام)

سپس حضرت عیسی علیه السلام روی به سوی شمعون كرد و گفت: ای شمعون! عزت و شرف حقیقی در جهان به تو روی آورده است؛ فرزند محمد صلی الله علیه و آله و سلم را برای پیوند با دختر خویش بپذیر.

شمعون گفت: این پیوند را قبول كردم.

پس همگی بر آن منبر گرد آمدند و در اطراف آن حلقه زدند. آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به همراه حضرت عیسی علیه السلام خطبه ای انشاء فرمود و مرا به عقد امام حسن عسكری علیه السلام در آوردند. سپس همه ی فرزندان حضرت محمد یعنی امامان و اهل بیت آنان و حواریون حضرت عیسی در جمع حاضر شدند و بر این عقد گواهی دادند.

وقتی من از این خواب سعادتمندانه بیدار گشتم، در شگفتی قرار گرفتم و از ترس آنكه مبادا مرا بكشند، آن خواب را برای جد و پدر خویش بازگو نكردم و این گنجینه ی ارزشمند را در سینه ی خود پنهان داشتم. اما روز به روز و در تمام لحظات زندگی ام آتش محبت و دیدار آن خورشید امامت در سینه ام شعله ور می شد، تا آنجا كه خوردن و آشامیدن در شبانه روز بر من سخت می شد و هر لحظه كه از این خواب می گذشت چهره ام زرد و زردتر می گشت و بدنم نحیف تر می گردید و آثار علاقه پنهانی من كم كم آشكار می گشت. تا جایی كه در شهرهای كشور روم طبیبی نمانده بود كه جدم حاضر نكرده باشد، تا این بیماری مرا معالجه كند. جدم بی تاب و بسیار افسرده شده بود.

بدین سان مدتها گذشت و كسی قدرت نداشت دردم را درمان كند. تا اینكه روزی چون جدم از علاج دردم مأیوس و ناامید شد، از روی محبت به من گفت: ای فرزند! و ای نور چشم من! آیا در اندیشه ات هیچ آرزویی از دنیا جای دارد تا اظهار



[ صفحه 399]



كنی و من آن را برآورده سازم؟

من سر به زیر افكندم و لحظه ای سكوت كردم و بعد گفتم: ای جد بزرگوار! من درهای فرج را بر روی خود بسته می بینم. اما اگر شما شكنجه و آزار را از اسیران مسلمان كه در زندانها به سر می برند، رفع كنی و آنان را از این اسارت آزاد كنی، من امیدوارم كه حضرت عیسی علیه السلام و مادر گرامیش مریم علیهاالسلام به من نظر محبت افكنند و به دعای آنها پروردگار مرا شفا بخشد.

وقتی من چنین پیشنهادی كردم، جدم به درخواست من عمل كرد و دستور داد همه ی اسیران را آزاد كنند. در همین حال من اندكی بهبودی و سلامتی از خود نشان دادم و كمی غذا میل كردم به این خاطر پدر و اهل خانه بسیار خوشحال شدند. پدر نیز به اسیران دیگری كه در زندان بودند احترام و محبت روا داشت.

چهارده شب و روز از این حادثه گذشت. شبی در خواب دیدم كه حضرت فاطمه سلام الله علیها با هزار خدمتكار از حواریون بهشت به نزدم آمدند. آنگاه حضرت مریم رو به من كرد و فرمود: این خاتون از بهترین زنان عالم است. او مادر شوهر توست او مادر بزرگوار اهل بیت و دختر پیامبر اكرم و سرآمد زنان جهان است. او مادر حسنین می باشد. سپس از جای برخاستم و با اشتیاق دست را بر دامن مباركش آویختم و اشك حسرت بر دیده ریختم و از حوادث زندگی ام شكایت كردم...

آنگاه حضرت فاطمه علیه السلام فرمود: ای ملیكه! فرزند من چگونه به دیدار تو بیاید، حال آنكه تو به خداوند سبحان شرك می آوری و بر مذهب ترسایان [1] هستی. اینك خواهر من، مریم دختر عمران از دین تو بیزاری جسته و به خداوند روی كرده است. حال اگر مایل هستی كه حق تعالی و عیسی علیه السلام و مریم علیهاالسلام از تو خشنود گردند، و فرزندم به دیدار تو آید، آنچه را می گویم، بگوی: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله»

وقتی كه من این كلام مبارك را بیان كردم، آن مادر عزیز مرا با خوشحالی و



[ صفحه 400]



محبت در آغوش خویش كشید و دلداریم داد و فرمود: ای ملیكه! اینك منتظر فرزند من باش كه او را به سوی تو می فرستم.

چون از خواب بیدار شدم، در عالم بیداری مجددا آن جمله مبارك را كه از زبان یگانه بانوی عالم جاری شده بود، بر زبان راندم و در آن حال به انتظار ملاقات فرزند فاطمه نشستم.

وقتی آن روز را سپری كردم و شب فرا رسید بار دیگر به خواب رفتم. حضرت امام عسكری را در خواب دیدم كه صورتش مانند آفتاب می درخشید. به ایشان گفتم: ای حجت خدا! بعد از آنكه دلم در گرو محبت تو قرار گرفت، چرا مرا از دیدار خود محروم می كنی و از من دوری می كنی.

آن حضرت فرمود: علت دیر آمدن من به نزد تو آن بود كه شما شرك می ورزیدی. اینك كه به اسلام روی آوردی من به نزد تو خواهم آمد، تا آن زمان كه خداوند سبحان من و تو را نیز در ظاهر به یكدیگر برساند...

از خواب بیدار شدم و پس از آن هر شب حضرت به خوابم می آمد...

بشر بن سلیمان از حضرت نرجس پرسید: تو چگونه توانستی در میان اسیران قرار بگیری و فرار كنی؟

ملیكه (نرجس) گفت: شبی از شبها، حضرت عسكری علیه السلام در خواب به من خبر داد: در فلان روز، جد تو لشكر را به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد. و خود به دنبال لشكریان خواهد رفت. تو خویش را به صورت ناشناس در میان خدمتگزاران قرار بده، و به دنبال جد خود روانه شو و از راهی كه مشخص می كنند، حركت كن. من نیز چنین كردم تا وقتی كه لشكر مسلمانان به ما رسید و ما را اسیر كرد و عاقبت كارم به آنجا رسید كه می بینی. از آن زمان تاكنون به جز شما كسی از حال من خبر ندارد، و نیز كسی نمی داند كه من دختر پادشاه روم هستم. آن مرد پیری كه در غنیمت جنگی من قسمت او شدم در راه نامم را پرسید. گفتم نرجس هستم. او گفت: این از نامهایی است كه كنیزان دارند.



[ صفحه 401]



بشر گفت: این از عجایب است كه شما اهل فرنگ هستی، اما زبان عربی را به خوبی می دانی؟

نرجس گفت: جدم به من بسیار محبت داشت و بسیار در تربیتم می كوشید و می خواست مرا با بهترین آداب معاشرت آشنا كند؛ به همین دلیل، زن مترجمی را كه هم زبان فرنگ می دانست و هم زبان عربی، بر تربیتم گمارد. او هر صبح و شام پیش من می آمد و لغات عربی را به من آموزش می داد.

مدتها گذشت كه توانستم به زبان عربی آشنایی پیدا كنم و سخن بگویم.

بشر می گوید: مسیر راه را طی كردیم تا اینكه به سامراء رسیدیم. ابتدا نرجس را به خدمت حضرت امام علی النقی علیه السلام رساندم. حضرت به او فرمود: ای نرجس! دیدی كه چگونه خداوند سبحان، عزت راه محمد صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بیتش و دین اسلام را به تو نشان داد و خواری و مذلت دین نصاری را آشكار كرد.

نرجس گفت: ای فرزند رسول خدا! چگونه چیزی را وصف كنم؛ در حالی كه شما از من به آن داناتر هستی؟

سپس حضرت فرمود: می خواهم تو را گرامی و عزیز دارم. بگو كه كدامیك از این دو مورد را كه بیان می دارم در نزد تو بهترند: از اینكه ده هزار اشرفی به تو داده شود؛ و یا اینكه تو را به چیزی مژده دهم كه به وسیله ی آن به شرف ابدی برسی؟

نرجس گفت: ای فرزند رسول خدا! شما مرا به شرفی كه نصیبم شود بشارت بده و من هرگز مال دنیا را طالب نیستم و مرا به آن رغبتی نیست.

آنگاه امام رو به نرجس كرد و فرمود: ای نرجس، تو را بشارت می دهم كه فرزندی از تو متولد می شود كه او پادشاه مشرق و مغرب عالم گردد؛ و او زمین را با شمشیر عدل و قیام خویش پر از داد كند، آنگاه كه از ظلم و جور پر شده باشد.

نرجس گفت: این فرزند از چه كسی به عمل خواهد آمد؟ حضرت فرمود: كسی كه حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم تو را برای او خواستگاری كرد.



[ صفحه 402]



سپس امام هادی علیه السلام از نرجس پرسید: حضرت مسیح و وصی او تو را به عقد چه كسی درآوردند؟

نرجس گفت: آنان مرا به عقد فرزند تو (امام حسن عسكری علیه السلام) درآوردند.

امام فرمود: آیا او را می شناسی؟

نرجس گفت: آنگاه كه من به دست بهترین بانوی عالم مسلمان شدم، شبی نگذشته است كه او در خواب به دیدنم نیامده باشد.

سپس امام، كافور خدمتكار خود را به حضور طلبید و فرمود: ای كافور! هم اكنون به خانه ی خواهرم حكیمه خاتون روانه شو و او را به نزد من بیاور.

كافور حكیمه خاتون را از این پیام مطلع ساخت و او نیز به خدمت حضرت رسید. وقتی كه حكیمه در حضور برادر قرار گرفت، امام رو به خواهرش كرد و فرمود: این همان نرجس است كه من قبلا به شرح احوال او پرداخته بودم.

آنگاه حكیمه خاتون نرجس را در برگرفت و بسیار او را نوازش كرد و مورد محبت قرار داد و از دیدارش بسیار شادمان شد.

سپس حضرت فرمود: ای دختر رسول خدا! اینك نرجس را به خانه خود ببر و واجبات و سنتها را به او بیاموز.



[ صفحه 403]




[1] ترسايان، قوم نصراني و مسيحي را گويند.